صد هزاران گل شکفت و بانگ مرغی برنخواست
کون گشادان را چه پیش آمد؟ فراخان را چه شد؟
—-
پ.ن. 1: اراده ی نگارنده از معنای «فراخوان» در عنوان معطوف به «فراخان» در متن نمی باشد.
پ.ن. 2: برای جزئیات میزانسن ر.ک. کاست بیداد اثر استاد محمدرضا شجریان.
صد هزاران گل شکفت و بانگ مرغی برنخواست
کون گشادان را چه پیش آمد؟ فراخان را چه شد؟
—-
پ.ن. 1: اراده ی نگارنده از معنای «فراخوان» در عنوان معطوف به «فراخان» در متن نمی باشد.
پ.ن. 2: برای جزئیات میزانسن ر.ک. کاست بیداد اثر استاد محمدرضا شجریان.
نمی دونم چرا هر چی می گردم نمی تونم هیچ سرنخی از سراینده ی این شاهکار ادبیات پارسی پیدا کنم:
خیطی مالیات داره
بانک صادرات داره
—–
پ.ن: تنها چیزی که تا حالا پیدا کردم یه بیت شعر دیگه است که منسوب به همون شاعر گرانسنگ هست:
شهرداری گفته
درکونی مفته
او تسلطی مثال زدنی هم به زبان مادری و هم به زبان خواهری داشت.
«در ميان تمدنها، ابتدا و عمدتاً تمدن يونانی بود كه توانست مقولهبندی و نگاه به موضوع از زاويهای غيرشخصی را ابداع كند و ياد بدهد. در جاهای ديگری مانند خاورميانه، از سطر اول كتاب همان حرفی را میزنند كه قرار است در نتيجهگيری و در صفحۀ آخر بزنند. منظور اين نيست كه در جاهای ديگر هيچگاه در مدار بسته فكر نكردهاند و ننوشتهاند. منظور اين است كه آدمهای نارس در تمدنهای فرتوت عادت كردهاند پرسش و برهان و دليل و شاهد را يكسان فرض كنند و مدام در صدد اثبات صدهزاربارۀ چيزی باشند كه به نظر خودشان حقيقت است».
*برگرفته از گفتگوی روزنامه شرق با محمد قائد درباره کتاب «ظلم، جهل و برزخیان زمین»
بدون شک یکی از فیلم هایی که بعدها خواهم ساخت و احتمالاً جوایز متعددی رو از آن خود خواهد کرد فیلمی خواهد بود با نام: «زمانی برای اسبی مست ها».
پ.ن: ر.ک. اینجا
تو هر جور که می خواهی رفتار کن و حرف بزن، با هر سن و سالی که دوست داشتی بپر، ادا و اطوار و تکیه کلام هات هر چی که باشند، هر جور لباسی که بپوشی و پیش خودت درباره ی خودت هر فکری که بکنی، فیزیولوژی تو کاری به این حرف ها نداره: پیوسته و بدون توقف داره پیر می شه (حتی وقتی که شما خواب هستی). البته من کاری ندارم که پیر شدن با این سرعت خیره کننده به معنی نزدیک شدن به چی می تونه باشه.
پ.ن: به تخمم
ببین! از حسادت و کینه توزیش که بگذریم، بدبینی و کج فهمیش رو هم اگه بی خیال بشیم، از خسیسی و مفت خوریش هم که فاکتور بگیریم، نامردی و دروغگویی و حقارت و پرتوقع بودن و بی ادبی و هیزی و حماقتش رو هم ندیده بگیریم، یه چیزیش رو نمیشه تحمل کرد: این که آدم انیه.
پ.ن: صلوات
نصف عمرمون گیر نماز خوندن بودیم، نصف دیگه اش گیر مسواک زدن.
خـال به کنج لــب یکــی طرّه ی مشک فام دو
وای به حـــــال مــرغ دل دانه یـــــکی و دام دو
.
محتسب است و شیخ و من صحبت عشق در میان
از چه کنــــم مجـــابشـــان پخـتــه یکــی و خام دو
.
از رخ و زلف ای صنم روز من است همچو شــب
وای به روزگـــــار مــن روز یکــــی و شــــام دو
.
مســت دو چشم دلربــا همچو قرابــه پر ز مـی
در کف تــرک مــست بین باده یــکی و جــام دو
.
کشتـــه تیغ ابرویـــت گشتــه هـــزار همچــو من
بستــــه چشم جادویـــت میـــم یــکی و لام دو
.
وعده وصـــــــل می دهی لیــک وفـــا نمی کنی
من به جهــــان ندیده ام مـــــرد یکـــی و کام دو
بوس
– مرتیکه ی نفهم!
– چیکار کرده؟
– هر چی ما میگیم بدوشش، هی میگه نره!
– [نوچ نوچ نوچ]
این ضایعه بزرگ علمی را به جامعه آکادمیک کشور تسلیت عرض می نماید.
پ.ن.: از خداوند متعال برای تمامی کردهای عزیز اجر جمیل و صبر جزیل خواستاریم.
من شدیداً مایلم که یه جایی به یه نوعی مراتب قدردانی خودم از آق بهمن رو ابراز کنم. خداوکیل یه تنه داره کار یه تیم گردن کلفت از ژورنالیــــــــست های حرفه ای رو انجام می ده. جالب ترش به نظر من اینه که با این حجم کار، سرعت و دقت خبر رسانیش هم عالیه. مدت هاست از اینکه فقط دارم از وبلاگش استفاده می کنم (شده منبع خبری شماره یک من)، و نه قدردانی ای، بزرگداشتی، تقدیری، تشکری، چیزی، احساس وجدان درد گرفته ام.
به نظرم رسید ماها که استاد بازی های لوس و خنک وبلاگی هستیم (یادتون که نرفته: من هم به نوبه ی خودم از آرمیتا و لولیتا و سارینا و کامبیز و پژمان دعوت می کنم که بهترین خاطره شون رو از کمک مربی مهدکودک شون بنویسن)، چی میشه حالا یه جمعی از وبلاگ نویس ها هم دسته جمعی از این رفیق خستگی ناپذیرمون به یه شکلی تشکر کنن؟ نه خداوکیل چی میشه؟
شاید بشه از همه ی اهالی وبلاگستان دعوت کرد که همه با هم در یه روز خاص یه متن قدردانی رو که یه نفر از پیش آماده کرده پست کنن. در مورد انتخاب روز و متنش نظر بدین. ندادین هم ندادین. ما هیچ ابایی از دادن پیشـــــــــنهادهای «مفتش گرون» نداریم. اصولاً ما از مادر به شکل سنگی زاییده شدیم بر روی یخ.
یه کیبورد مامان گیرم اومده اووووووووووووووووووم (ماچ)
فقط مشکلم ناخن سبابه دست راستم بود که چند روز پیش از ته چیدمش. وقتی به ناخنم که افتاده بود رو زمین نگاه می کردم یادم افتاده بود به نعش اون بزرگوار بر چوبه ی دار.
چون خیلی دوسش دارم عکسش رو میذارم ببینید (جسارتاً با چشمان درویش لطفاً):
معرکه گیری در ایام پیری هم چه حالی میده.
یه ایده کاریکاتوری دارم: یه نفر وایساده وسط خیابون شعار میده، جمعیت میلیونی دورش وایسادن، یکی یه موبایل دستشون و دارن ازش فیلم میگیرن.
پ.ن. احتمالاً به زودی موبایل ها و دوربین های جدید با قابلیت تشخیص خودکار باتوم به بازار عرضه میشه.
می خوام بدم یه شال گردن بلند با گره های ریز برام ببافند. در مورد اینکه رنگش چه نوع سبزی باشه هنوز تصمیم نگرفتم. همه جا هم خواهم پوشیدش. می دونید که انجام یه همچین کاری از جانب یه آدم مهمی مثل من خیلی تاثیر گذار خواهد بود. یه چیزی تو مایه های ضربه ی نهایی و تمام کننده به بدنه ی کودتا. بنابراین علی رغم تمام خطراتش من این کار رو می کنم. فقط به خاطر شما عزیزانم.
نه، نه، اصلاً تشکر لازم نیست، این یه رسالت بزرگه که بر دوش من سنگینی می کنه و باید به انجام برسونمش تا نقش تاریخی خودم رو ایفا کرده باشم.
پ.ن.1. فکر کن همه ملت تو خیابون شال گردن سبز پوشیده باشن، حسنش هم اینه که مثل مچ بند زیر آستین گم نمی شه.
پ.ن.2. شما هم می تونید در این رسالت تاریخی من رو یاری کنید. کافیه این پیشنهاد رو به همه ی فعالان و حتی منفعلان جنبش سبز بدین تا ببینید که خدا وکیلی از اون پیشنهاد مبارزه الکتریکی (قطع برق در ساعت 9:00) بسیار موثرتره که هیچ، اصلاً در تاریخ هم ثبت خواهد شد (در زمستان سال هزار و سیصد و هشتاد و هشت مردم ایران زمین با شال گردن های سبز رنگ توانستند برگ زرینی … ). البته شما اگر خواستید این کار رو بکنید (انتشار پیشنهاد) می تونید اندکی جدی تر و عاری از لودگی این کار رو انجام بدید.
دیشب خواب دیدم کمک مربی تیم والیبال ساحلی زنان آمریکا هستم. صبح هرچقدر صدام می زدند بیدار نمی شدم.
پ.ن.1. censor
پ.ن.2. وقتی بیدار شدم تیم ما به دور بعدی رسیده بود و هنوز بازی ها ادامه داشت.
قال رسول الله رو بکن.
ملاحظه بفرمایید مشت های نمونه ی خروار را: