توصیه

اکتبر 23, 2009

همیشه سعی کنید با الجزء شروع کنید، بعد برید سراغ الکل.

پ.ن.: این کلمه قصار رو منزلمون فرمودن.

آدم ها همدیگه رو می خونن

اکتبر 20, 2009

داستان از این قراره که آدم ها شباهت عجیبی به کتاب دارند.

وقتی یه نفر رو برای اولین بار می بینی مثل دیدن یه کتاب برای اولین باره. بعضی ها به رنگ و طرح جلد، قطع کتاب، نوع کاغذ و چاپ و غیره زیاد توجه می کنن، بعضی ها هم کمتر، یعنی زود از این چیزا می گذرن و زود می رن سراغ محتوا. بعضی ها اول از هر چیز دنبال اسم انتشاراتش می گردن، مثل اونایی که زود می خوان اصل و نصب طرف رو بدونن. من خودم چون آدم عجولی هستم، اگرچه ممکنه قضاوت نهایی ام رو بر اساس جلد و کاغذ و اینا انجام ندم، ولی سریع می رم سراغ فهرست مطالب آدم ها (اگه داشته باشن). بعضی وقت ها هم طرفت نه تنها فهرست مطالب نداره، بلکه بعد از خواندن ده ها صفحه اش نمی تونی پرده از رمز و رازش برداری.

بعضی ها با فونت درشت حرف می زنن، بعضی ها با فونت ریز.

بعضی ها پر از مطالب تکراری اند، بعضی ها پر از ایده های ناب.

بعضی ها پر از ایراد املایی و نگارشی اند، بعضی ها دقیق و محکم.

بعضی ها ساده و روان، بعضی ها پیچیده و مغلق.

بعضی ها پر از تناقض اند. بعضی ها کپی کتاب های دیگه اند، بعضی ها پر از زلم زیمبو. الخ …

اما نوع رابطه ای هم که با آدم ها برقرار می کنیم خیلی شبیه رابطه ایه که با کتاب ها داریم. شروع رابطه ها بسته به نوع کتاب سخت یا آسونه. اگه یه کتاب رو دست گرفتی و جذبش شدی، مشکل بتونی رضایت بدی به تقسیم وقتت بین اون کتاب و یه کتاب دیگه. ولی حالا فرض کن بهترین کتاب دنیا رو پیدا کردی. ممکنه به خاطر عشق و علاقه این کتاب رو با دقت هر چه تمام تر بخونی. یعنی مثلاً به جای چند روز ممکنه چند هفته دستت باشه. تازه این دور اولشه، بعضی کتاب ها (برای من به ندرت پیش میاد) دور دومش بیشتر از دور اولش می چسبه. ولی من می خوام این رو بپرسم که هر چقدر هم که یه کتاب قطور باشه، هر چقدر هم که آروم بخونیش، هر چندبار هم که بخونیش، میشه برای همیشه و همیشه همین یه کتاب رو دست بگیری؟

جواب من منفیه. یعنی در بهترین حالت شاید خاطره ی کتاب رو بشه برای همیشه با خودت داشته باشی، ولی خود کتاب رو همیشه در حال خوندنش باشی نه.

پ.ن. 1- شاید این اولین تفاوت آدم ها با کتاب باشه. کتاب بعد از چاپ دیگه تغییر نمی کنه (مگر در تجدید چاپ)، ولی تعداد صفحات یه آدم (و شاید محتوای صفحات قبلیش) می تونه با گذشت زمان تغییر کنه.

پ.ن.2- موضوع تحقیق تون (تا هفته ی بعد باید تحویل بدین): آیا پ.ن.1. می تونه باعث بشه که تا آخر عمر در حال خوندن یه نفر باشین؟ یا اینکه این یه ظرفیت محدوده و یه آدم نمی تونه اونقدر تغییر کنه که تا آخر عمر کسی رو پایبند خودش بکنه؟

پ.ن. 3- این شعر رو هم برای هفته بعد از بر کنید.

طرفداران

اکتبر 19, 2009

–  میگم شنیدی کامی هم طرفدار نرگس کلهر شده؟

–  نه بابا! من فکر می کردم طرفدار حنا مخملبافه!

–  بود، ولی الان  طرفدار نرگس شده. راستی داداشش چی؟ اون طرفدار کیه؟

–  فکر کنم طرفدار گلشیفته است.

–  ایول بابا! ایول! دمش گرم.

پ.ن. موضوع تحقیق: آیا جنبش سبز به خاطر این ها فراگیر شده یا این ها به خاطر پشتیبانی از جنبش سبز محبوب شده اند؟

جمهوری مجازی

اکتبر 15, 2009

این اسم یه بازی باحاله که من جدیداً باهاش آشنا شدم، اگرچه خودم خیلی اهل بازی نیستم. نوعاً این بازی توی ردیف بازی های استراتژی قرار می گیره. نیازی به خریدن سی دی و نصب هم نداره، بلکه کافیه به وبسایتش وارد بشین.

برای شروع بازی باید یه حساب کاربری جدید (شهروند مجازی) برای خودتون بسازید. می تونید کار کنید، توی یه کمپانی استخدام بشید یا یه کمپانی تاسیس کنین، در فعالیت های اجتماعی یا نظامی شرکت کنید، روزنامه بخونین یا منتشر کنین، عضو یه حزب بشین یا یه حزب بسازین، رئیس حزب بشین، رای بدین و نامزد بشین و نهایتاً رئیس جمهور بشین.

این متن خوشامدگویی رئیس جمهور مجازی ایران هستش که بعد از ورود به سایت به عنوان شهروند ایرانی دریافت می کنین:

سلام.به ایران مجازی خوش آمدید.قبل ازهرچیز از شما سپاسگزاریم که به کمک دوستان خود در ایرپابلیک آمدید تا بتوانیم با کمک همدیگر نام ایران عزیز را در دنیای مجازی پرآوازه نماییم
برای یادگیری بهتر،دوستان شما از قبل فایلهای آموزشی برای شما تدارک دیدند که میتوانید فایل (پی دی اف)را از لینک زیر
http://darkgame.persiangig.com/document/Erepublik%20Milad-a%20learning.zip
و فایل فیلم فارسی را از این لینک دانلود نمایید
http://pejmaaan.persiangig.com/erepublik/eRepublik%20Video%20Tutorial%20-%20Farsi.zip
همچنین میتوانید با ثبت نام و گرفتن دسترسی درسایت زیراز مطالب فروم فارسی نیز بهره مند شوید
www.erepublik.ir
مهم:به خاطر داشته باشید سایت بالا تنها سایت رسمی فارسی میباشد و گول پیغامهایی از قبیل(افتتاح سایت ایرپابلیک به فارسی و یاباوارد شدن به این سایت پول بگیرید!)را نخورید.چون اکانت شما هک خواهد شد.حتمآ به نکات زیر توجه کنید
1-در روز اول ورود خود از بالای صفحه و قسمت مارکت با انتخاب اولین گزینه به بازار رفته و با پول اولیه خود فود(غذا)بخرید.این غذا به صورت روزانه و اتوماتیک مصرف میشود و سلامتی اکانت شما را افزایش خواهد داد.چنانچه روزی در انبار خود غذا نداشته باشید سایت شما را جریمه خواهد کرد
2-بعد از خرید غذا،از همان قسمت مارکت روی سومین گزینه یعنی جاب مارکت کلیک کنید و فقط در کارخانه یک ستاره یا دو ستاره استخدام شوید.هر چه تعداد روزهای کار شما بیشتر میشود دستمزد شما نیز افزایش خواهد یافت
3-کار کردن و تمرین نظامی هر روز تنها با دو کلیک انجام میشودو روزانه فقط 1 دقیقه از وقت شما را خواهد گرفت.حتمآبه مطالعه روزنامه های چاپ شده در ایران بپردازید تا از آخرین اخبار و جنگها با خبر شوید.شما میتوانید نظرات خود رادر قسمت پایین هر مقاله بنویسید
4-سیستم این بازی طوری طراحی شده که خیلی زود به دوستانی که زودتر از شما به اینجا آمده اند خواهید رسید.از قدرت اولیه خود نگران نباشید
5-بعد از چند روز که به لول 5 رسیدید کار اصلی شما شروع خواهد شد و میتوانید در جنگها برای کشورعزیز خود بجنگید و با استفاده از بیمارستان سطح سلامتی خود را بالا ببرید.جنگهای عظیمی در راه هستند
رییس جمهور ایران مجازی

سبز اینجا-سبز اونجا-سبز همه جا

اکتبر 14, 2009

دیروز صبح این موجود سبز از تو سینک ظرفشویی مون سر در آورد:

 DSC00727

 

 

 

 

از دیروز تا امروز این شکلی شده:

DSC00731

این کشف بزرگ بشریت

اکتبر 13, 2009

استامینوفن

اخبار نیم روزی

اکتبر 9, 2009

یک منبع خیلی آگاه و خیلی مورد اعتماد که نخواست هویتش فاش شود، شب گذشته در گفتگو با نویسنده این وبلاگ به بررسی موضوع زیر پرداخت:

الگوهای رفتاری مشترک در مقایسه «رفتار اخیر حکومت فعلی» با «رفتار رژیم پهلوی در سال پنجاه و هفت».

وی خاطر نشان کرد: «نشانه های مشاهده شده در رفتار مذبوحانه حاکمان آن دوره و این دوره دارای شباهت های باور نکردنی  است».

امیدوار باشید و مثبت.

شما هم شنیدین؟

اکتبر 8, 2009

میگن اسکار فیزیک رو دادن به هرتابرلین. درسته؟

بخشی از خاطرات مبارزات شیخ نسیان

اکتبر 7, 2009

تا نیمه های شب بیدار بودم و غلت می زدم. از هیجان اینکه فردا قراره چه کار بزرگی انجام بدیم خواب به چشمم نمی اومد:

«نکنه این وسط یه عده جا بزنن؟

اگه طبق برنامه و هماهنگ پیش نریم چی می شه؟

اگه یه عده دست به تکروی بزنن چی؟

اگه موضوع به خیانت و خیانت کاری کشیده بشه چطور؟

نه، حتماً همه چیز طبق نقشه پیش می ره. بی عیب و نقص. بی کم و کاست.

یعنی می شه …»

از همون صبح زود که بیدار شدم یه لحظه فکرم از این موضوع آزاد نمی شد. خودم رو در هیات یک مبارز بزرگ می دیدم و تمام وسائل خونه رو به چشم سلاح رهایی:

«فکرش رو بکن! به همین راحتی! امشب راس ساعت 9 یه اتو روشن می کنی و فردا آزادی بیان از نوع فرانسویش خواهی داشت. یه جارو برقی روشن می کنی و فردا علی الطلوع آمپر امید به زندگی می چسبه به صد. یه دونه آب میوه گیری هم روشن می کنم که از خود فردا صبح همین سوپری سر کوچه مون نصف شلف های مغازه اش رو با انواع و اقسام مشروب های اعلی پر کنه . آهان تا یادم نرفته کولر رو هم روشن کنم که بانوان ایرانی هم بتونن با تاپ و شلوارک بیان بیرون. نه که فکر کنی به خاطر دل خودم می گم هان! اصلاً! نه که من یه جورایی فعال حقوق زنان هستم، به خاطر احقاق حقوق حقّه خودشون می گم. وگرنه اصلاً به من چه! می خوای اصلاً آبمیوه گیری رو روشن نمی کنم، اصلاً جمعش می کنم می ذارم تو …».

ساعت حدودای هشت و اینا بود که خانم داشت از خونه می رفت بیرون. ولی انگار اصلاً دلش نمی خواست بره. خیلی نگران من بود. سعی می کرد به روم نیاره که یه وقتی رو تصمیم من تاثیری نذاره. ولی من می فهمیدم. می فهمیدم که اگرچه مجبوره که بره، ولی دلش رو اینجا جا میذاره. فقط نمی خواد من تو تصمیمم سست بشم و گرنه خیلی چیزا هست که دوست داره بگه و نمی گه. ولی من همه اش رو توی چشماش می خونم. چند بار هی خداحافظی کرد و از در می رفت بیرون، ولی دوباره مثلاً به بهونه ی اینکه: «سیگارم جا مونده بود» بر می گشت و نگاه های پر از غرور و تحسین و در عین حال نگرانی و اضطرابش رو از من می دزدید. منم با نگاه های پر معنا بهش می فهموندم که اصلاً من اونقدرها هم که فکر می کنی بزرگ نیستم. امثال من تو تاریخ کم نیستن. کسانی که در سخت ترین انتخاب ها بهترین گزینه انتخاب رو کردن. و اسمشون برای همیشه ثبت شده.

آخرین لحظه، قبل از اینکه از پله ها بره پایین – در حالی که چارچوبِ در، فضای تنگِ بین من و اون رو قاب کرده بود – صاف و محکم وایساد. تو چشمام زل زد و بدون اینکه صداش بلرزه گفت: «ربع ساعت دیگه زیر زود پز رو خاموش کن».

من البته متوجه شدم که می خواد شرایط رو معمولی جلوه بده تا من کمی ریلکس تر بشم. گفتم: «اوه، عزیزم نگران هیچ چیز نباش. برو خیالت راحت باشه. برو». و اون گفت: «خدا به دادت برسه اگه مثل هر بار بیام ببینم غذا ته گرفته». و من متاسفانه منظورش رو از این جمله آخر نفهمیدم. نمی دونم منظورش از غذا چی بود. یا ته گرفتن اشاره به چی داشت. و از اون مهم تر چرا گفت خدا به دادت برسه! به هر حال در رو بست و رفت.

در رو بست و رفت، ولی من احساس می کردم توی خونه تنها نیستم. رفتم جلوی آینه قدی نزدیک در. یه مبارز بزرگ رو تمام قد مقابل خودم دیدم. نگاهش حس غریبی داشت و انگار می خواست یه چیزی بهم بگه.

گفتم: اگه شک کنم چی؟

گفت: نمی تونی.

– چرا؟

– تو انتخاب شدی. تو الان دیگه مال خودت نیستی. تو به مردمت تعلق داری.

– ولی از من بزرگ تر خیلی زیاد هست.

– بزرگی کافی نیست، سیاهی هم هست.

– ولی من یه ضعف هایی دارم که …

– به خودت ایمان داشته باش. ایمان داشته باش. تردید به خودت راه نده. هیچ کس نمی تونه مثل تو جارو برقی روشن کنه. اونم درست راس ساعت نه.

– یعنی تو واقعاً این طور فکر می کنی؟

– بدون شک!

– ازت متشکرم

– خواهش می کنم

– مرسی

– قربانت

شروع کردم به آماده کردن وسایل. یه سه راهی باید میاوردم برای سشوار و دو تا اتوی موی خانم. یکی دیگه واسه آبمیوه گیری و هم زن برقی و تستر. یکی دیگه برای جارو برقی، اتو و پنکه. سومیش دم دست نبود باید میرفتم تو انباری پیدا می کردم. در انبار رو باز کردم و تا قدم گذاشتم تو، پام رفت تو منقل زغالی. چراغ رو روشن کردم دیدم وضع خرابه. رفتم پام رو شستم و برگشتم تو انباری و بعد از کلی گشتن بالاخره پیدا شد. آروم آروم داشتم مزه پیروزی رو زیر زبونم می چشیدم. ولی تا نگاهم به ساعت افتاد از دماغم در اومد: ساعت نه و چهار دقیقه بود. پله ها رو دو تا یکی پایین اومدم و رفتم تو اتاق خواب. اول ترتیب سشوار و اتوهای مو رو دادم. پریدم بیرون سمت کلید کولرها. در حال دویدن مشتم رو کوبیدم روی کلید کولر اول و طوفان خاک تو خونه برپا شد. تو فاصله ی چند قدمی بین کلید کولر اول و دوم که زمینش خیس شده بود (چند دقیقه پیش پام رو شسته بودم و با پای خیس از حموم اومده بودم بیرون) پای راستم سر خورد جلو. خواستم با پای چپم تعادل خودم رو حفظ کنم که اونم رفت عقب. بعد از یه صد و هشتاد درجه که رو زمین زدم جفت پاهام رفت هوا و مجدداً با ته به زمین فرود اومدم. پاشدم. کولر دوم رو روشن کردم و سه راهی دوم و سوم رو هم به برق زدم. منتظر شدم. منتظر انقلاب. منتظر تغییر. فکر کردم الان باید یه اتفاقی بیفته. یهو برق سه راهی سوم (اتو-جارو-پنکه) قطع شد. با خودم گفتم شروع شد. داره جواب میده. بوی سوختنی میومد. از تو اتاق خواب بود. وارد اتاق خواب شدم دیدم همه جا رو دود برداشته. اتوها پارچه میز توالت رو سوزونده بودن. سه راهی رو از برق بیرون کشیدم و پارچه رو انداختم تو حموم. در خونه باز شد و خانم اومد داخل. در حالیکه داشت جیغ های منقطع می کشید اول پرید تو هال و اتاق خواب و بعد حموم. در حالی که صدای جیغ ممتدش رو از توی حموم می شنیدم داشتم زودپز رو می بردم به سمت ظرفشویی. مبارزات انقلابی شکست خورده بود. بوی خیانت خیلی بیشتر از بوی سوختگی به مشام می رسید.

گفتگوی سیاسی

اکتبر 5, 2009

مرد: تو طرف کی هستی؟

زن: دولت!

مرد: نهم؟

زن: دهم!

فحش جدید

اکتبر 2, 2009

هر کی رو خواستین مورد بدترین توهین ها قرار بدین بهش بگید: «پرویز مجتهد زاده».

موسیقی سبز

اکتبر 2, 2009

تو همه کارهای موسیقی سبزی که تو چند ماه اخیر منتشر شده، که اگرچه بعضی هاش جالبن ولی انصافاً چرت و پرت هم توشون کم نیست، به نظر من این یکی خیلی قشنگه:

سبز شد

پ.ن.: من از طریق آق بهمن که متنش رو هم گذاشته پیداش کردم.

دو صد کرده چون نیم گفتار نیست

اکتبر 2, 2009

به سخن کار برآید به عمل کردن نیست.

ترجیع بند این روزها

سپتامبر 29, 2009

بچه که بودم زیاد پیش میومد که یه اسم به ذهنم برسه و فکر کنم که چه اسم قشنگیه برای یه فیلم سینمایی. و تصمیم قاطع بگیرم که وقتی بزرگ شدم یه فیلم بسازم مخصوص این اسم که تو تاریخ سینما ثبت بشه.

بعدترها اسم های محشری به ذهنم می رسید که قرار شد براشون سمفونی بسازم.

اخیراً یه ترجیع بند به ذهنم رسیده که دوست دارم یه شعر مفصل براش بسازم. شاید با استفاده از یکی از همون سمفونی هایی که قراره بسازم یه اپرایی ازش در بیارم. شایدم اگه بخت یاری کنه همین اپرای معروف رو توی بعضی از پلان های یکی از فیلم های سینمایی ام استفاده کنم. کسی چه می دونه …

اما ترجیع بندی که این روزها همه اش تو ذهنمه:

«ریدم به زندگی

ریدم به زندگی».

بازگشت شیخ نسیان

سپتامبر 28, 2009

شاید این جمعه بیایم شاید.

پ.ن. 1: بعد از حدود سه ماه سکوت.

پ.ن. 2: شایدموضوع مطلب بعدی این باشه: اوقات فراخت خود را چگونه گذرانده اید؟

معضلات بهداشت و درمان را جدی بگیریم

آگوست 6, 2009

از مهمترین مشکلات جناب آقای ا.ن. البته معضلات حوزه ی بهداشت و درمانی است که ایشان به بار می آورد، و متاسفانه همواره تحت الشعاع مسائل اقتصادی و سیاسی و غیره قرار گرفته است. شاید از معدود موارد این حوزه  که اندکی مورد توجه قرار گرفت مسئله ای بود که باعث شد هزاران واکسن مننژیت در مناطقی خاص توزیع شود. اما از نظر من موضوع نگران کننده و بلکه هولناک پیش رو، نیاز میلیونی کشور به واکسن های ضد آلرژی است که بطور فزاینده ای مشاهده می شود. بنده شخصاً به ضرص قاطع اعلام می کنم از هر 10 نفری که می شناسم، حداقل 7 نفر با مشاهده ی سیمای آقای ا.ن. یا با شنیدن صدای ایشان در کسری از ثانیه دچار حساسیت شدید شده به حالت های خطرناکی دچار می شوند که در بهترین حالت به کهیر زدن و در بدترین حالت به تشنج و شوک عصبی منجر می شوند. از این رو شایسته است جامعه پزشکی ما نیز همچون اقتصاددانان، هنرمندان، فرهنگیان و سایر جوامع از خود واکنش نشان داده طی بیانیه یا نامه ای سرگشاده مراتب را جهت اقدامات مقتضی ایفاد بدارند.

encyclopedia

مارس 31, 2009

یه دوستی داشتیم که در موارد گوناگون اطلاعات حیرت آوری داشت، بهش می گفتیم دایرةالمعارف. الان هم یه نفر رو می شناسم که به نظرم صدها گیگابایت اطلاعات مختلف در زمینه های گوناگون تو مغزش ثبت شده، ولی بیش از نود درصدش اطلاعات بدر نخوره. به نظرم رسیده اسمش رو بذارم بیضیة المعارف.

الا ای پیر فرزانه

مارس 16, 2009

آقا یه نفر بی زحمت برای من این روابط عجیب و غریب رو تشریح کنه. معلوم نیست کی به کیه. توجه بفرمایید:

خدا را ای رقیب امشب زمانی دیده بر هم نِه

که من با لعل میگونش نهانی صد سخن دارم

من اصلاً از روابط پیچیده ی این سه نفر (عاشق، رقیب، معشوق) سر در نمی آرم! آیا اصلاً هیچ نسبتی با هم دارن؟ ندارن؟ فکر می کنید این وسط یه رابطه ی زناشویی هم وجود داشته باشه؟ اصلاً الان خونه ی کدومشون هستن؟ کی داره به کی خیانت می کنه؟ این وسط تمایل معشوق کدوم وریه؟ مرتیکه (یا شاید زنیکه) داره به رقیبش میگه: «قربون دستت یه لحظه نگاه نکن! من یه خورده با لعل میگونش کار دارم»! خجالت هم خوب چیزیه والا.

تنها تئوری ای که به ذهنم می رسه اینه که موضوع فیلم آخر وودی آلن –ویکی، کریستینا، بارسلونا- که هنوز ده ها سال مونده تا جوامع پیشتاز غربی بتونن هضمش کنن، مدتها پیش در ایران یه موضوع کاملاً حل شده بوده.

براستی معنای واقعی دل چیست؟

مارس 13, 2009

به گمونم دل تو جای دیگه است

دل تو پیش یه رسوای دیگه است

دست نذاشتی دیگه تو دستای مــــــــــــــــــــن

دستات هم …

لج و لج بازی نکن، با دلم بازی نکن

دلم ای دل غـــــــــافل، نذار تنها بمونی

دیگه چشماتو وا کن، ببین رفته جوونی

پ.ن: دیگه هر وقت فیلترهای اینترنتی راه بدن تمام مطالب معوقه رو پرداخت می کنم (پست می کنم)، هر چند تا که باشن.

جستاری تحلیلی بر علل و عوامل توسعه نیافتگی جوامع آسیب پذیر با نگاهی تاریخی به جغرافیای سیاسی منطقه

مارس 13, 2009

بهره هوشی