Archive for the ‘اغتشاش’ Category

حیف که بلد نیستم کاریکاتور بکشم

نوامبر 6, 2009

یه ایده کاریکاتوری دارم: یه نفر وایساده وسط خیابون شعار میده، جمعیت میلیونی دورش وایسادن، یکی یه موبایل دستشون و دارن ازش فیلم میگیرن.

پ.ن. احتمالاً به زودی موبایل ها و دوربین های جدید با قابلیت تشخیص خودکار باتوم به بازار عرضه میشه.

هوا داره سرد میشه

اکتبر 30, 2009

می خوام بدم یه شال گردن بلند با گره های ریز برام ببافند. در مورد اینکه رنگش چه نوع سبزی باشه هنوز تصمیم نگرفتم. همه جا هم خواهم پوشیدش. می دونید که انجام یه همچین کاری از جانب یه آدم مهمی مثل من خیلی تاثیر گذار خواهد بود. یه چیزی تو مایه های ضربه ی نهایی و تمام کننده به بدنه ی کودتا. بنابراین علی رغم تمام خطراتش من این کار رو می کنم. فقط به خاطر شما عزیزانم.

نه، نه، اصلاً تشکر لازم نیست، این یه رسالت بزرگه که بر دوش من سنگینی می کنه و باید به انجام برسونمش تا نقش تاریخی خودم رو ایفا کرده باشم.

پ.ن.1. فکر کن همه ملت تو خیابون شال گردن سبز پوشیده باشن، حسنش هم اینه که مثل مچ بند زیر آستین گم نمی شه. 

پ.ن.2. شما هم می تونید در این رسالت تاریخی من رو یاری کنید. کافیه این پیشنهاد رو به همه ی فعالان و حتی منفعلان جنبش سبز بدین تا ببینید که خدا وکیلی از اون پیشنهاد مبارزه الکتریکی (قطع برق در ساعت 9:00) بسیار موثرتره که هیچ، اصلاً در تاریخ هم ثبت خواهد شد (در زمستان سال هزار و سیصد و هشتاد و هشت مردم ایران زمین با شال گردن های سبز رنگ توانستند برگ زرینی … ). البته شما اگر خواستید این کار رو بکنید (انتشار پیشنهاد) می تونید اندکی جدی تر و عاری از لودگی این کار رو انجام بدید.

دیوارنوشت های سبز شیراز

اکتبر 23, 2009

ملاحظه بفرمایید مشت های نمونه ی خروار را:

DSC00738

DSC00736

طرفداران

اکتبر 19, 2009

–  میگم شنیدی کامی هم طرفدار نرگس کلهر شده؟

–  نه بابا! من فکر می کردم طرفدار حنا مخملبافه!

–  بود، ولی الان  طرفدار نرگس شده. راستی داداشش چی؟ اون طرفدار کیه؟

–  فکر کنم طرفدار گلشیفته است.

–  ایول بابا! ایول! دمش گرم.

پ.ن. موضوع تحقیق: آیا جنبش سبز به خاطر این ها فراگیر شده یا این ها به خاطر پشتیبانی از جنبش سبز محبوب شده اند؟

سبز اینجا-سبز اونجا-سبز همه جا

اکتبر 14, 2009

دیروز صبح این موجود سبز از تو سینک ظرفشویی مون سر در آورد:

 DSC00727

 

 

 

 

از دیروز تا امروز این شکلی شده:

DSC00731

بخشی از خاطرات مبارزات شیخ نسیان

اکتبر 7, 2009

تا نیمه های شب بیدار بودم و غلت می زدم. از هیجان اینکه فردا قراره چه کار بزرگی انجام بدیم خواب به چشمم نمی اومد:

«نکنه این وسط یه عده جا بزنن؟

اگه طبق برنامه و هماهنگ پیش نریم چی می شه؟

اگه یه عده دست به تکروی بزنن چی؟

اگه موضوع به خیانت و خیانت کاری کشیده بشه چطور؟

نه، حتماً همه چیز طبق نقشه پیش می ره. بی عیب و نقص. بی کم و کاست.

یعنی می شه …»

از همون صبح زود که بیدار شدم یه لحظه فکرم از این موضوع آزاد نمی شد. خودم رو در هیات یک مبارز بزرگ می دیدم و تمام وسائل خونه رو به چشم سلاح رهایی:

«فکرش رو بکن! به همین راحتی! امشب راس ساعت 9 یه اتو روشن می کنی و فردا آزادی بیان از نوع فرانسویش خواهی داشت. یه جارو برقی روشن می کنی و فردا علی الطلوع آمپر امید به زندگی می چسبه به صد. یه دونه آب میوه گیری هم روشن می کنم که از خود فردا صبح همین سوپری سر کوچه مون نصف شلف های مغازه اش رو با انواع و اقسام مشروب های اعلی پر کنه . آهان تا یادم نرفته کولر رو هم روشن کنم که بانوان ایرانی هم بتونن با تاپ و شلوارک بیان بیرون. نه که فکر کنی به خاطر دل خودم می گم هان! اصلاً! نه که من یه جورایی فعال حقوق زنان هستم، به خاطر احقاق حقوق حقّه خودشون می گم. وگرنه اصلاً به من چه! می خوای اصلاً آبمیوه گیری رو روشن نمی کنم، اصلاً جمعش می کنم می ذارم تو …».

ساعت حدودای هشت و اینا بود که خانم داشت از خونه می رفت بیرون. ولی انگار اصلاً دلش نمی خواست بره. خیلی نگران من بود. سعی می کرد به روم نیاره که یه وقتی رو تصمیم من تاثیری نذاره. ولی من می فهمیدم. می فهمیدم که اگرچه مجبوره که بره، ولی دلش رو اینجا جا میذاره. فقط نمی خواد من تو تصمیمم سست بشم و گرنه خیلی چیزا هست که دوست داره بگه و نمی گه. ولی من همه اش رو توی چشماش می خونم. چند بار هی خداحافظی کرد و از در می رفت بیرون، ولی دوباره مثلاً به بهونه ی اینکه: «سیگارم جا مونده بود» بر می گشت و نگاه های پر از غرور و تحسین و در عین حال نگرانی و اضطرابش رو از من می دزدید. منم با نگاه های پر معنا بهش می فهموندم که اصلاً من اونقدرها هم که فکر می کنی بزرگ نیستم. امثال من تو تاریخ کم نیستن. کسانی که در سخت ترین انتخاب ها بهترین گزینه انتخاب رو کردن. و اسمشون برای همیشه ثبت شده.

آخرین لحظه، قبل از اینکه از پله ها بره پایین – در حالی که چارچوبِ در، فضای تنگِ بین من و اون رو قاب کرده بود – صاف و محکم وایساد. تو چشمام زل زد و بدون اینکه صداش بلرزه گفت: «ربع ساعت دیگه زیر زود پز رو خاموش کن».

من البته متوجه شدم که می خواد شرایط رو معمولی جلوه بده تا من کمی ریلکس تر بشم. گفتم: «اوه، عزیزم نگران هیچ چیز نباش. برو خیالت راحت باشه. برو». و اون گفت: «خدا به دادت برسه اگه مثل هر بار بیام ببینم غذا ته گرفته». و من متاسفانه منظورش رو از این جمله آخر نفهمیدم. نمی دونم منظورش از غذا چی بود. یا ته گرفتن اشاره به چی داشت. و از اون مهم تر چرا گفت خدا به دادت برسه! به هر حال در رو بست و رفت.

در رو بست و رفت، ولی من احساس می کردم توی خونه تنها نیستم. رفتم جلوی آینه قدی نزدیک در. یه مبارز بزرگ رو تمام قد مقابل خودم دیدم. نگاهش حس غریبی داشت و انگار می خواست یه چیزی بهم بگه.

گفتم: اگه شک کنم چی؟

گفت: نمی تونی.

– چرا؟

– تو انتخاب شدی. تو الان دیگه مال خودت نیستی. تو به مردمت تعلق داری.

– ولی از من بزرگ تر خیلی زیاد هست.

– بزرگی کافی نیست، سیاهی هم هست.

– ولی من یه ضعف هایی دارم که …

– به خودت ایمان داشته باش. ایمان داشته باش. تردید به خودت راه نده. هیچ کس نمی تونه مثل تو جارو برقی روشن کنه. اونم درست راس ساعت نه.

– یعنی تو واقعاً این طور فکر می کنی؟

– بدون شک!

– ازت متشکرم

– خواهش می کنم

– مرسی

– قربانت

شروع کردم به آماده کردن وسایل. یه سه راهی باید میاوردم برای سشوار و دو تا اتوی موی خانم. یکی دیگه واسه آبمیوه گیری و هم زن برقی و تستر. یکی دیگه برای جارو برقی، اتو و پنکه. سومیش دم دست نبود باید میرفتم تو انباری پیدا می کردم. در انبار رو باز کردم و تا قدم گذاشتم تو، پام رفت تو منقل زغالی. چراغ رو روشن کردم دیدم وضع خرابه. رفتم پام رو شستم و برگشتم تو انباری و بعد از کلی گشتن بالاخره پیدا شد. آروم آروم داشتم مزه پیروزی رو زیر زبونم می چشیدم. ولی تا نگاهم به ساعت افتاد از دماغم در اومد: ساعت نه و چهار دقیقه بود. پله ها رو دو تا یکی پایین اومدم و رفتم تو اتاق خواب. اول ترتیب سشوار و اتوهای مو رو دادم. پریدم بیرون سمت کلید کولرها. در حال دویدن مشتم رو کوبیدم روی کلید کولر اول و طوفان خاک تو خونه برپا شد. تو فاصله ی چند قدمی بین کلید کولر اول و دوم که زمینش خیس شده بود (چند دقیقه پیش پام رو شسته بودم و با پای خیس از حموم اومده بودم بیرون) پای راستم سر خورد جلو. خواستم با پای چپم تعادل خودم رو حفظ کنم که اونم رفت عقب. بعد از یه صد و هشتاد درجه که رو زمین زدم جفت پاهام رفت هوا و مجدداً با ته به زمین فرود اومدم. پاشدم. کولر دوم رو روشن کردم و سه راهی دوم و سوم رو هم به برق زدم. منتظر شدم. منتظر انقلاب. منتظر تغییر. فکر کردم الان باید یه اتفاقی بیفته. یهو برق سه راهی سوم (اتو-جارو-پنکه) قطع شد. با خودم گفتم شروع شد. داره جواب میده. بوی سوختنی میومد. از تو اتاق خواب بود. وارد اتاق خواب شدم دیدم همه جا رو دود برداشته. اتوها پارچه میز توالت رو سوزونده بودن. سه راهی رو از برق بیرون کشیدم و پارچه رو انداختم تو حموم. در خونه باز شد و خانم اومد داخل. در حالیکه داشت جیغ های منقطع می کشید اول پرید تو هال و اتاق خواب و بعد حموم. در حالی که صدای جیغ ممتدش رو از توی حموم می شنیدم داشتم زودپز رو می بردم به سمت ظرفشویی. مبارزات انقلابی شکست خورده بود. بوی خیانت خیلی بیشتر از بوی سوختگی به مشام می رسید.

موسیقی سبز

اکتبر 2, 2009

تو همه کارهای موسیقی سبزی که تو چند ماه اخیر منتشر شده، که اگرچه بعضی هاش جالبن ولی انصافاً چرت و پرت هم توشون کم نیست، به نظر من این یکی خیلی قشنگه:

سبز شد

پ.ن.: من از طریق آق بهمن که متنش رو هم گذاشته پیداش کردم.