تا نیمه های شب بیدار بودم و غلت می زدم. از هیجان اینکه فردا قراره چه کار بزرگی انجام بدیم خواب به چشمم نمی اومد:
«نکنه این وسط یه عده جا بزنن؟
اگه طبق برنامه و هماهنگ پیش نریم چی می شه؟
اگه یه عده دست به تکروی بزنن چی؟
اگه موضوع به خیانت و خیانت کاری کشیده بشه چطور؟
نه، حتماً همه چیز طبق نقشه پیش می ره. بی عیب و نقص. بی کم و کاست.
یعنی می شه …»
از همون صبح زود که بیدار شدم یه لحظه فکرم از این موضوع آزاد نمی شد. خودم رو در هیات یک مبارز بزرگ می دیدم و تمام وسائل خونه رو به چشم سلاح رهایی:
«فکرش رو بکن! به همین راحتی! امشب راس ساعت 9 یه اتو روشن می کنی و فردا آزادی بیان از نوع فرانسویش خواهی داشت. یه جارو برقی روشن می کنی و فردا علی الطلوع آمپر امید به زندگی می چسبه به صد. یه دونه آب میوه گیری هم روشن می کنم که از خود فردا صبح همین سوپری سر کوچه مون نصف شلف های مغازه اش رو با انواع و اقسام مشروب های اعلی پر کنه . آهان تا یادم نرفته کولر رو هم روشن کنم که بانوان ایرانی هم بتونن با تاپ و شلوارک بیان بیرون. نه که فکر کنی به خاطر دل خودم می گم هان! اصلاً! نه که من یه جورایی فعال حقوق زنان هستم، به خاطر احقاق حقوق حقّه خودشون می گم. وگرنه اصلاً به من چه! می خوای اصلاً آبمیوه گیری رو روشن نمی کنم، اصلاً جمعش می کنم می ذارم تو …».
ساعت حدودای هشت و اینا بود که خانم داشت از خونه می رفت بیرون. ولی انگار اصلاً دلش نمی خواست بره. خیلی نگران من بود. سعی می کرد به روم نیاره که یه وقتی رو تصمیم من تاثیری نذاره. ولی من می فهمیدم. می فهمیدم که اگرچه مجبوره که بره، ولی دلش رو اینجا جا میذاره. فقط نمی خواد من تو تصمیمم سست بشم و گرنه خیلی چیزا هست که دوست داره بگه و نمی گه. ولی من همه اش رو توی چشماش می خونم. چند بار هی خداحافظی کرد و از در می رفت بیرون، ولی دوباره مثلاً به بهونه ی اینکه: «سیگارم جا مونده بود» بر می گشت و نگاه های پر از غرور و تحسین و در عین حال نگرانی و اضطرابش رو از من می دزدید. منم با نگاه های پر معنا بهش می فهموندم که اصلاً من اونقدرها هم که فکر می کنی بزرگ نیستم. امثال من تو تاریخ کم نیستن. کسانی که در سخت ترین انتخاب ها بهترین گزینه انتخاب رو کردن. و اسمشون برای همیشه ثبت شده.
آخرین لحظه، قبل از اینکه از پله ها بره پایین – در حالی که چارچوبِ در، فضای تنگِ بین من و اون رو قاب کرده بود – صاف و محکم وایساد. تو چشمام زل زد و بدون اینکه صداش بلرزه گفت: «ربع ساعت دیگه زیر زود پز رو خاموش کن».
من البته متوجه شدم که می خواد شرایط رو معمولی جلوه بده تا من کمی ریلکس تر بشم. گفتم: «اوه، عزیزم نگران هیچ چیز نباش. برو خیالت راحت باشه. برو». و اون گفت: «خدا به دادت برسه اگه مثل هر بار بیام ببینم غذا ته گرفته». و من متاسفانه منظورش رو از این جمله آخر نفهمیدم. نمی دونم منظورش از غذا چی بود. یا ته گرفتن اشاره به چی داشت. و از اون مهم تر چرا گفت خدا به دادت برسه! به هر حال در رو بست و رفت.
در رو بست و رفت، ولی من احساس می کردم توی خونه تنها نیستم. رفتم جلوی آینه قدی نزدیک در. یه مبارز بزرگ رو تمام قد مقابل خودم دیدم. نگاهش حس غریبی داشت و انگار می خواست یه چیزی بهم بگه.
گفتم: اگه شک کنم چی؟
گفت: نمی تونی.
– چرا؟
– تو انتخاب شدی. تو الان دیگه مال خودت نیستی. تو به مردمت تعلق داری.
– ولی از من بزرگ تر خیلی زیاد هست.
– بزرگی کافی نیست، سیاهی هم هست.
– ولی من یه ضعف هایی دارم که …
– به خودت ایمان داشته باش. ایمان داشته باش. تردید به خودت راه نده. هیچ کس نمی تونه مثل تو جارو برقی روشن کنه. اونم درست راس ساعت نه.
– یعنی تو واقعاً این طور فکر می کنی؟
– بدون شک!
– ازت متشکرم
– خواهش می کنم
– مرسی
– قربانت
شروع کردم به آماده کردن وسایل. یه سه راهی باید میاوردم برای سشوار و دو تا اتوی موی خانم. یکی دیگه واسه آبمیوه گیری و هم زن برقی و تستر. یکی دیگه برای جارو برقی، اتو و پنکه. سومیش دم دست نبود باید میرفتم تو انباری پیدا می کردم. در انبار رو باز کردم و تا قدم گذاشتم تو، پام رفت تو منقل زغالی. چراغ رو روشن کردم دیدم وضع خرابه. رفتم پام رو شستم و برگشتم تو انباری و بعد از کلی گشتن بالاخره پیدا شد. آروم آروم داشتم مزه پیروزی رو زیر زبونم می چشیدم. ولی تا نگاهم به ساعت افتاد از دماغم در اومد: ساعت نه و چهار دقیقه بود. پله ها رو دو تا یکی پایین اومدم و رفتم تو اتاق خواب. اول ترتیب سشوار و اتوهای مو رو دادم. پریدم بیرون سمت کلید کولرها. در حال دویدن مشتم رو کوبیدم روی کلید کولر اول و طوفان خاک تو خونه برپا شد. تو فاصله ی چند قدمی بین کلید کولر اول و دوم که زمینش خیس شده بود (چند دقیقه پیش پام رو شسته بودم و با پای خیس از حموم اومده بودم بیرون) پای راستم سر خورد جلو. خواستم با پای چپم تعادل خودم رو حفظ کنم که اونم رفت عقب. بعد از یه صد و هشتاد درجه که رو زمین زدم جفت پاهام رفت هوا و مجدداً با ته به زمین فرود اومدم. پاشدم. کولر دوم رو روشن کردم و سه راهی دوم و سوم رو هم به برق زدم. منتظر شدم. منتظر انقلاب. منتظر تغییر. فکر کردم الان باید یه اتفاقی بیفته. یهو برق سه راهی سوم (اتو-جارو-پنکه) قطع شد. با خودم گفتم شروع شد. داره جواب میده. بوی سوختنی میومد. از تو اتاق خواب بود. وارد اتاق خواب شدم دیدم همه جا رو دود برداشته. اتوها پارچه میز توالت رو سوزونده بودن. سه راهی رو از برق بیرون کشیدم و پارچه رو انداختم تو حموم. در خونه باز شد و خانم اومد داخل. در حالیکه داشت جیغ های منقطع می کشید اول پرید تو هال و اتاق خواب و بعد حموم. در حالی که صدای جیغ ممتدش رو از توی حموم می شنیدم داشتم زودپز رو می بردم به سمت ظرفشویی. مبارزات انقلابی شکست خورده بود. بوی خیانت خیلی بیشتر از بوی سوختگی به مشام می رسید.