هـــفت سین عشق را عطار خورد
ما هنوز اندر کف یک سینــــــه ایم
هـــفت سین عشق را عطار خورد
ما هنوز اندر کف یک سینــــــه ایم
آه ΛΙΛΙ من. ♥♥♥…♥. تو را M بار از δκΩو šΔωΞ بیشتر ♥. کاش من àÁΥ¤Ç ی بودم یا ω∂¥ که Œ ها را برای تو ΘΠïχ می کردم. آه ای ΛΙΛΙ آه. ♥ΛΙΛΙ♥.
توضیح: چون سر توضیح مطلب قبلی بخاطر مسائل اخلاقی با عمو نسیان دعوامون شد، این یکی رو توضیح نمی دم تا همه بفهمن سانسور یعنی چی.
یک بیت شعر تقدیم به ΛΙΛΙ :
δκΩ šΔωΞ δκΩ šΔωΞ
δκΩ šΔωΞ δκΩ šΔωΞ
توضیح: شعر ما با شعر شما فرق می کنه. اون چیزی که ما بهش می گیم رقص، برای شما میشه شعر. و اون چیزی که ما بهش می گیم شعر شما می گید کـ.س شعر.
– عزیزم گفتی چند کیلویی؟
– با لباس یا بی لباس؟
– بی لباس! بی لباس!
هنگامی که فرد خبری حاکی از موفقیت کسی که فکرش را هم نمی کرد می شنود، بطوری که اندام هایی از فرد بسوزد (یا پاره شود)، بدن فرد ممکن است تحت این فشار شدید – بعنوان یک واکنش دفاعی- ساعت ها بی مورد بخندد و مزه های خنک ( احتمالاً بمنظور ایجادت برودت در مناطق سوخته شده) بریزد.
زمانی که حجم کارهای بسیار مهم و حیاتی ای که فرد باید انجام بدهد ناگهان بگونه ای افزایش یافته که از ظرفیت های وی بطور قابل ملاحظه ای بیشتر باشند، بدن وی بعنوان یک واکنش دفاعی قطر یکی از اندام های تحتانی را متناسب با وضعیت موجود به اندازه ای افزایش می دهد تا فرد براحتی بتواند با فراغ بال به استراحت مطلق بپردازد.
در مواردی فرد با بی تابی و سر درگمی، بدون وقفه حرف می زند و بالا و پایین می پرد. چنانچه در این وضعیت راه گوز او زده شود، بدن وی بعنوان یک واکنش طبیعی آرام و مهربان خواهد شد.
هنگامی که فرد کتابی را برای خواند بدست می گیرد، بلافاصله بدن فرد – بعنوان یک واکنش دفاعی – به خواب عمیق فرو می رود، بدون آنکه اصلاً نیازی داشته باشد. البته سرعت بدن افراد مختلف در نشان دادن این واکنش متفاوت است.
امروز برای بار CLXVIIام عاشق شدم. متاسفم که فعلاً نمی تونم چیزی در موردش بگم.
تو مدرسه همه کلمات از ∞∞∞ ها (قیدها) حساب می بردن. اگه مطابق میل اونا رفتار می کردی مشکلی برات پیش نمی اومد، درغیر اینصورت کلاهت پس معرکه بود. مثلاً «باید» معتقد بود همه باید مثل من فکر کنن، یا «نباید» معتقد بود نباید جور دیگه ای فکر کرد. خط قرمزهایی که «هرگز» مشخص کرده بود، حتی فکر رد شدن از اونا رو هم نمی تونستی بکنی. «همیشه» مدام بالای سرت بود. و خلاصه دهن بچه ها رو ∞Ψ بودند (مقید کرده بودند).
اولین بار که فهمیدم معلم γγ (یعنی دینی) با بچه قیدها رابطه دارن باورم نمی شد. درسته معلم γγ مون ξλΣ (فعل) بود، ولی همیشه úυ می زد (یعنی لبخند) و خیلی آروم و مهربون بود. بنابراین باورم نمی شد که با قیدها رابطه داشته باشه. ولی در نتیجه همین همکاری (همکاری معلم γγ با بچه ∞∞∞ ها) خیلی چیزا تو مدرسه عوض شد.
یه روز که درس ΞιζθôρΥ (یعنی تاریخ) داشتیم معلم ΞιζθôρΥ نیومد کلاس و ما هم با خوشحالی تونستیم جمله ام به هوا بازی کنیم. جلسه بعد هم نیومد و بجاش معلم γγ اومد و کل ΞιζθôρΥ رو در نیم ساعت برامون گفت و ما فهمیدیم که چقدر معلم ΞιζθôρΥ بیخودی و بدلائل نامعلوم موضوع رو پیچیده می کرده. از جلسات بعد تا آخر سال دو کلمه پرنقطه از هسته مرکزی قیود میومدن و استفاده از پاک کن، لاک غلط گیر، پاشیدن جوهر و … رو بهمون آموزش دادن.
معلم ΩΧΦβ (یعنی علوم) هم یه روز اومد سر کلاس و توضیحات قبلی خودش در مورد چگونگی بوجود اومدن کلمات رو به این شکل اصلاح کرد:
«خوب بچه ها، من جلسات قبلی یه چیزایی رو یادم رفته بود بگم. مثلاً وقتی گفتم روز اول همه کلمات یه حرفی بودن، خوب فکرش رو نکردین که این تک حرفی ها از کجا اومدن؟ معلومه دیگه! ω (همون مرد کله گنده) اونا رو ساخت. یا اون وقتی که گفتم کلمات با هم ترکیب می شدن، خوب معلومه که اگه ω نخواد هیچ دو کلمه ای نمی تونن با هم ترکیب بشن. یا بدون خواست ω هیچ کلمه ای هیج جاش جهش نمی کنه! پس نتیجه می گیریم که حق با معلم γγ تون بوده».
و بدین ترتیب منم دیگه بین حرفای جورواجور معلم هامون کوزبیج نمی شدم، و البته من هم خیلی خوشحال بودم که حرف اونی درست از آب در اومد که فهمیدنش از همه ساده تر بود.
بعضیا چقدر šφæΡÐن (یعنی خوشکلن)!
– حدسم چطور بود؟
– عالی بود، ریدی تو خال.
امروز با ΛΙΛΙ آشنا شدم. تو صفحه ی XIV ام کتاب بغلی بود. همش بهم úυ می زد (یعنی لبخند).
یادمه اونوقتا که می رفتم œøêð (یعنی مدرسه) هر روز یه çéÞ ی به خوردمون می دادن (عمو نسیان گفته این کلمه رو نگو، زشته، بجاش بگو جفنگ). یه روز معلم γγ (یعنی دینی) میومد می گفت کلمات در هفت روز ساخته شدند. یه روز یه مرد کله گنده نشست و فکر کرد، فکر کرد، فکر کرد … یهو به کله گنده اش رسید که ما رو بسازه. هفت روز و هفت شب همه ی کلمه ها رو ساخت. روز هفتم هم ما رو ساخت که شدیم اشرف کلمات (آخه معلم γγ مون ξλΣ (فعل) بود).
معلم ΞιζθôρΥ (یعنی تاریخ) می گفت: «نه اصلاً هم اینجوری نیست. تحقیقات نشون داده که اولین نمونه های کلمه گلیف ها بودند که در یک مکانی به اسم مصر زندگی می کردن و بعد کم کم مهاجرت کلمات از آنجا به جاهای دیگه اتفاق افتاده». بعد هم ساعت ها در مورد پیشرفت های جوامع کلمه ای، مبادلات پایاپای بین کلمات این جا و آن جا با یکدیگر، جنگ های اقوام و طوایف مختلف (همان زبان ها و لهجه ها)، خونریزی ها، امراض و بلایای طبیعی و کلی چیزای دیگه حرف می زد. من نمی دونم چرا همش هم بدبختی بود.
معلم ΩΧΦβ (یعنی علوم) می گفت: «این مزخرفات رو بندازین دور. الان دیگه همه به ςαρνιη یسم رو آوردن. در واقع یه دانشمندی به نام ςαρνιη که خیلی هم حرفاش درسته گفته که کلمات از اول این جوری نبودن. اول خیلی خیلی ساده بودن. مثلاً بیشتر تک حرفی بودن. بعد کم کم تکامل پیدا کردن. کلمات با هم ترکیب می شدن و کلمات جدید بوجود میاوردن. مثلاً کلمه ی «س» با کلمه ی «بزیجات» ترکیب شد و حاصل شد همین «سبزیجات» پدرسوخته که الان یه ساعته معلوم نیست حواسش کجاست». بعد هم سبزیجات بدبخت رو از کلاس می انداخت بیرون. حقش بود. چونکه من ازش خوشم نمیومد. همیشه بوی تربچه می داد. خلاصه بعدش اضافه می کرد که: «بعضی از کلمات هم بخاطر شرایط بیرون یهو یه جاییشون جهش می کرد یا تغییر می کرد». بعد همیشه به اینجا که می رسید شامپانزه ی بدبخت رو بلند می کرد و مثال می زد. میگفت: «بهترین مثالی که خود استاد ςαρνιη هم می زنن همین شامپانزه است. خوب شامپانزه جون بگو ببینم تو میدونی اجدادت چی بودن؟». شامپانزه هم با اون قد درازش (که تنها کلمه ی هشت حرفی کلاس بود) هاج و واج کلش رو می خاروند:
– «آقا فکر کنم شانپانزه بودن آقا. بعدها آقا «ن» جهش پیدا کرده شده «م» آقا. بعد هم آقا چون تلفظ نون قبل از پ سخته آقا نسل شانپانزه منقرض شده و شامپانزه که با محیط سازگارتر بود آقا نسلش باقی موند، درسته آقا؟»
– «گم شو برو بیرون کره خر بیسواد!»
و بعد خودش توضیح می داد که کلمه ی شامپانزه قبلاً شامچهارده بوده و طی فرایند تکامل با یک درجه ارتقاء شده بود شامپانزه.
خلاصه این وسط هم من بدبخت حسابی کوزبیج شده بودم که کدوم یکی از معلم هامون درست میگه.
(راستی تا یادم نرفته معلم ΞιζθôρΥ مون می گفت کلمه ی کوزبیج قبلاً گوزپیچ بوده، ولی بعد از زلزله ی تاریخی گچ پژ این کلمه اینجوری شده).
برای اینکه بیشتر با من آشنا بشین دو تا عکس دادم عمو نسیان که بذاره اینجا. اولی یه عکس تکی از خودمه:
این هم یه عکس از خودم و φæφæام (یعنی پدرم) که رفته بودیم νšΡæÐ (یعنی پیک نیک)
بچه که بودم همش با داداش بزرگم (که هشت سال از من بزرگتره) و دوستانش (که هر کدوم حدود هشت سال از اون بزرگتر بودن) می پریدم. یکی از وجوه مشترک همه شون (همه مون!) این بود که به موسیقی سنتی ایرانی علاقه ی زیادی داشتند، ولی طرز برخوردشون با این قضیه جالب بود. خاطرات زیادی دارم که مربوط به همین قضیه می شن. مثلاً این حضرات مثل اکثر قدیمی های ما چهچه براشون خیلی مهم بود و آمار دقیق رکوردهای همه ی خواننده ها دستشون بود. مثلاً همه می دونستن رکورد شجریان که مربوط به فلان چهچه در فلان بیت فلان کاسته 11 ثانیه است. البته بعضی از اونایی که ذوب ولایــــت شجریان بودند مثلاً می گفتن: «نه، خداوکیلی قشنگ تا 11.2 ثانیه هم میاد». بعد می نشستن ده بار هی جلو و عقب می کردن و هی جر می زدن:
– بابا چطور نمی فهمی؟ نیگا نیگا، آاااااااا آه شد 11.2 دقیق دقیق
– مرد حسابی این تا 11 هم به زور اومد، اصلاً نیومد، 10.9…
– …
ایرج 14 ثانیه هم داشت. ولی رکورد جهانیش دست گلپا بود. لامصب 16 ثانیه شیرین چهچه می زد. راحت وسطش یه چرتی هم می زدی و پا می شدی، اون هنوز داشت می کشیدش.
یه یاروی خالی بندی هم بود که بعضی وقتا میومد مثلاً می گفت: «آقا جدیداً یه نوار از داریوش رفیعی گیرم اومده، باور نمی کنین، 21 ثانیه چهچه می زنه.»
همه با هم: «نـــــــــــــــه!!!»
– آره پس چی
خوب چون اون وقت ها اینترنتی وجود نداشت که بشه صحت و سقم این جور حرفا رو بررسی کرد، این حرفا بُرد خودش رو داشت. اگرچه همه می دونستن یارو خالی بنده، و اگر چه یه روز میومد میگفت 21 ثانیه و یه روز دیگه می گفت 33 ثانیه و یه روز 27 ثانیه و … و اگرچه اصلاً یه روز می گفت تاج اصفهانی و یه روز می گفت قوامی و … ولی چون تنها منبع همون نوارهایی بود که بود، امکان صحت حرفاش صفر هم نبود. پس همه یه جایی رو برای باور کردن حرفاش باقی می گذاشتن. اصلاً خوشمون میومد، حتی اگه دروغ بود.
اونوقت ها با خودم فکر می کردم خوب اگه گلپا 16 ثانیه چهچه می زنه و شجریان 11 ثانیه، پس چرا اینا بیشترشون طرفدار شجریانند. خیلی ذهنم درگیر این قضیه ی غیر قابل هضم بود. سال ها بعد به این نتیجه رسیدم که حتماً این جماعت طول چهچه براشون ملاک اصلی نبوده، بلکه مثلاً کیفیت چهچه، مناسب بودن جاش، و یا حتی چیزهای دیگه به غیر از چهچه.
ولی الان فهمیدم قضیه اینم نبوده. در واقع ملاک اصلی همون طول چهچه بوده و نه چیز دیگه. مساله اینجاست که اینا همشون در خودآگاه و ناخودآگاه خودشون ایمان و آرزویی داشتن که شجریان می تونه 50 ثانیه هم چهچه بزنه، ولی خودش نمی خواد.
عمو نسیان قول داده بود یادم بده † بنویسم (یعنی یادداشت های روزانه). ولی همش یا داره دخالت میکنه یا داره مثال بیخودی میزنه و توضیح زیادی میده. بعد هم همش میخواد یه اسمی رو من بذاره. بعضی وقتا بهم میگه زُپ، بعضی وقتا زوپ، بعضی وقتا هم پُز یا رُز یا روز. ولی خوب بهر حال ما اسم نداریم. میگه تو پسری (ما بهش میگیمΨ). میگه اگه دختر بودی اینجوری میشدی ζõρº. در مورد یه موضوع مهم دیگه هم یه چیزایی بهم گفته: ξλΣ (یعنی «فعل»). ما از ξλΣ ها اصلاً خوشمون نمیاد. اصلاً معلوم نیست چشونه. هر بار یه جور میشن. عمو نسی میگه وقتی صرف میشن شکلشون عوض میشه. من میگم اینا اصلاَ کلمه نیستن، آبروی هر چی کلمه اس رو بردن. φæφæ ام (یعنی پدرم) می گفت اینا خطرناکن. عمو نسی میگه نیستن.
امروز بالاخره عمو نسیان به قولش عمل کرد. عمو نسیان یه چیزیه که خودش میگه آدم. میگه من آدم هستم و تو کلمه. اون چند وقت پیش منو پیدا کرد و فکر کنم از من خیلی خوشش اومده. مدام داره به من نگاه میکنه و یهو می زنه زیر خنده. می پرسم داری چیکار می کنی؟ می گه دارم به حرفات گوش میدم!!! حرفات بامزه است. میگم اول که من سه تا حرف بیشتر ندارم، تازه اونم خوندنیه، نه گوش کردنی. میگه نه دارم به حرفای خودت گوش میدم! حالا بماند اصلاً بامزه برای چیزای خوردنیه نه گوش کردنی و خوندنی.
فکر کنم حالش یه کم خوب نیست.
من اسم ندارم. ولی آدما دارن. مثلاً عمو نسیان اسمش اینه: «عمو نسیان»، خودش با اسمش از هم جدا هستن. من ζõρ ام. این اسمم نیست، این خودمم. یعنی الان شما دارین خودمو می بینین، نه اسمم رو. مثلاً الان خودمو باد می کنم: ζõρ یا الان زیر خودم خط می کشم: ζõρ . تازه کارای دیگه هم می تونم بکنم که عمو نسیان گفته زشته، نباید بکنم. مثلاً ζõρΨ.
در ضمن اصرار داره که رو من اسم بذاره. می پرسم برا چی؟ میگه تا بتونم صدات کنم. می گم خوب صدام نکن، من که اینجا هستم. بدون اینکه دلیل قانع کننده ای بیاره بازم اصرار داره که برام اسم بذاره. نمی فهمه.
ولی خوب بالاخره به قولش عمل کرد.
عرض کنم که طول درمان شما بستگی به حجم داروهاتون داره.
این روزها راهم رو زیاد گم می کنم. یهو به خودم میام می بینم میانه ی راهی هستم که نمی دونم رفتنش درسته یا نه. گاهی خسته از فکر کردن به درستی و نادرستی به راهم ادامه میدم و گاهی هراسون از فکر نکردن دارم برمی گردم. بعضی وقتا کتونی می پوشم با شلوار جین و پول اور و کاپشن و کلاه و گوش گیر و شال و ام پی تری پلیر و عینک و دستکش و می زنم بیرون. فقط نوک دماغم برای نفس کشیدن بیرونه. و ساعت ها راه رفتن. با صدای massive attack (معمولاً روزها) و یا Aziza (شب ها) مدام راهم رو گم می کنم و پیدا می کنم. تقریباً همه چی تغییر می کنه، ولی یه چیزایی قطعیه. مثلاً به این جا که می رسم ردخورد نداره، حتماً گم میشم.
پ.ن: نام فایل MA.rar – محتوی یک فایل ام پی تری
توصیه: استفاده از هدفون