Archive for فوریه 2009

کجای کاری برادر من؟

فوریه 28, 2009

هـــفت سین عشق را عطار خورد

ما هنوز اندر کف یک سینــــــه ایم

10- ادب منثور

فوریه 27, 2009

آه ΛΙΛΙ من. ♥♥♥. تو را M بار از  δκΩو    šΔωΞ بیشتر . کاش من àÁΥ¤Ç ی بودم یا ω∂¥ که Œ ها را برای تو ΘΠïχ می کردم. آه ای ΛΙΛΙ آه. ΛΙΛΙ.

توضیح: چون سر توضیح مطلب قبلی بخاطر مسائل اخلاقی با عمو نسیان دعوامون شد، این یکی رو توضیح نمی دم تا همه بفهمن سانسور یعنی چی.

9- ادب منظوم

فوریه 26, 2009

یک بیت شعر تقدیم به ΛΙΛΙ :

δκΩ     šΔωΞ   δκΩ   šΔωΞ

δκΩ     šΔωΞ   δκΩ   šΔωΞ

توضیح: شعر ما با شعر شما فرق می کنه. اون چیزی که ما بهش می گیم رقص، برای شما میشه شعر. و اون چیزی که ما بهش می گیم شعر شما می گید کـ.س شعر.

تستسترون

فوریه 22, 2009

– عزیزم گفتی چند کیلویی؟

– با لباس یا بی لباس؟

– بی لباس! بی لباس!

4- مناعت طبع

فوریه 21, 2009

هنگامی که فرد خبری حاکی از موفقیت کسی که فکرش را هم نمی کرد می شنود، بطوری که اندام هایی از فرد بسوزد (یا پاره شود)، بدن فرد ممکن است تحت این فشار شدید – بعنوان یک واکنش دفاعی- ساعت ها بی مورد بخندد و مزه های خنک ( احتمالاً بمنظور ایجادت برودت در مناطق سوخته شده) بریزد.

3- خوشا شیراز و وضع بی مثالش

فوریه 19, 2009

زمانی که حجم کارهای بسیار مهم و حیاتی ای که فرد باید انجام بدهد ناگهان بگونه ای افزایش یافته که از ظرفیت های وی بطور قابل ملاحظه ای بیشتر باشند، بدن وی بعنوان یک واکنش دفاعی قطر یکی از اندام های تحتانی را متناسب با وضعیت موجود به اندازه ای افزایش می دهد تا فرد براحتی بتواند با فراغ بال به استراحت مطلق بپردازد.

2- گر راهزن تو باشی!

فوریه 18, 2009

در مواردی فرد با بی تابی و سر درگمی، بدون وقفه حرف می زند و بالا و پایین می پرد. چنانچه در این وضعیت راه گوز او زده شود، بدن وی بعنوان یک واکنش طبیعی آرام و مهربان خواهد شد.

1- مطالعه

فوریه 17, 2009

هنگامی که فرد کتابی را برای خواند بدست می گیرد، بلافاصله بدن فرد – بعنوان یک واکنش دفاعی – به خواب عمیق فرو می رود، بدون آنکه اصلاً نیازی داشته باشد. البته سرعت بدن افراد مختلف در نشان دادن این واکنش متفاوت است.

8- اعتراف

فوریه 16, 2009

امروز برای بار CLXVIIام عاشق شدم. متاسفم که فعلاً نمی تونم چیزی در موردش بگم.

7- کشف حقیقت خلقت

فوریه 14, 2009

تو مدرسه همه کلمات از ∞∞∞ ها (قیدها) حساب می بردن. اگه مطابق میل اونا رفتار می کردی مشکلی برات پیش نمی اومد، درغیر اینصورت کلاهت پس معرکه بود. مثلاً «باید» معتقد بود همه باید مثل من فکر کنن، یا «نباید» معتقد بود نباید جور دیگه ای فکر کرد. خط قرمزهایی که «هرگز» مشخص کرده بود، حتی فکر رد شدن از اونا رو هم نمی تونستی بکنی. «همیشه» مدام بالای سرت بود. و خلاصه دهن بچه ها رو Ψ  بودند (مقید کرده بودند).

اولین بار که فهمیدم معلم γγ  (یعنی دینی) با بچه قیدها رابطه دارن باورم نمی شد. درسته معلم γγ   مون ξλΣ  (فعل) بود، ولی همیشه úυ  می زد (یعنی لبخند) و خیلی آروم و مهربون بود. بنابراین باورم نمی شد که با قیدها رابطه داشته باشه. ولی در نتیجه همین همکاری (همکاری معلم γγ با بچه ∞∞∞ ها) خیلی چیزا تو مدرسه عوض شد.

یه روز که درس ΞιζθôρΥ (یعنی تاریخ) داشتیم معلم ΞιζθôρΥ نیومد کلاس و ما هم با خوشحالی تونستیم جمله ام به هوا بازی کنیم. جلسه بعد هم نیومد و بجاش معلم γγ  اومد و کل ΞιζθôρΥ رو در نیم ساعت برامون گفت و ما فهمیدیم که چقدر معلم ΞιζθôρΥ بیخودی و بدلائل نامعلوم موضوع رو پیچیده می کرده. از جلسات بعد تا آخر سال دو کلمه پرنقطه از هسته مرکزی قیود میومدن و استفاده از پاک کن، لاک غلط گیر، پاشیدن جوهر و … رو بهمون آموزش دادن.

معلم ΩΧΦβ  (یعنی علوم) هم یه روز اومد سر کلاس و توضیحات قبلی خودش در مورد چگونگی بوجود اومدن کلمات رو به این شکل اصلاح کرد:

«خوب بچه ها، من جلسات قبلی یه چیزایی رو یادم رفته بود بگم. مثلاً وقتی گفتم روز اول همه کلمات یه حرفی بودن، خوب فکرش رو نکردین که این تک حرفی ها از کجا اومدن؟ معلومه دیگه! ω  (همون مرد کله گنده) اونا رو ساخت. یا اون وقتی که گفتم کلمات با هم ترکیب می شدن، خوب معلومه که اگه ω  نخواد هیچ دو کلمه ای نمی تونن با هم ترکیب بشن. یا بدون خواست ω  هیچ کلمه ای هیج جاش جهش نمی کنه! پس نتیجه می گیریم که حق با معلم γγ  تون بوده».

و بدین ترتیب منم دیگه بین حرفای جورواجور معلم هامون کوزبیج نمی شدم، و البته من هم خیلی خوشحال بودم که حرف اونی درست از آب در اومد که فهمیدنش از همه ساده تر بود.

6- میگم ها

فوریه 13, 2009

بعضیا چقدر šφæΡÐن (یعنی خوشکلن)!

دقیق

فوریه 12, 2009

– حدسم چطور بود؟

– عالی بود، ریدی تو خال.

5- مهمون کتاب بغلی اینا

فوریه 11, 2009

امروز با  ΛΙΛΙ آشنا شدم. تو صفحه ی  XIV ام کتاب بغلی بود. همش بهم  úυ  می زد (یعنی لبخند).

4- مدرسه

فوریه 8, 2009

یادمه اونوقتا که می رفتم œøêð  (یعنی مدرسه) هر روز یه çéÞ  ی به خوردمون می دادن (عمو نسیان گفته این کلمه رو نگو، زشته، بجاش بگو جفنگ). یه روز معلم γγ  (یعنی دینی) میومد می گفت کلمات در هفت روز ساخته شدند. یه روز یه مرد کله گنده نشست و فکر کرد، فکر کرد، فکر کرد … یهو به کله گنده اش رسید که ما رو بسازه. هفت روز و هفت شب همه ی کلمه ها رو ساخت. روز هفتم هم ما رو ساخت که شدیم اشرف کلمات (آخه معلم γγ  مون ξλΣ  (فعل) بود).

معلم ΞιζθôρΥ (یعنی تاریخ) می گفت: «نه اصلاً هم اینجوری نیست. تحقیقات نشون داده که اولین نمونه های کلمه گلیف ها بودند که در یک مکانی به اسم مصر زندگی می کردن و بعد کم کم مهاجرت کلمات از آنجا به جاهای دیگه اتفاق افتاده». بعد هم ساعت ها در مورد پیشرفت های جوامع کلمه ای، مبادلات پایاپای بین کلمات این جا و آن جا با یکدیگر، جنگ های اقوام و طوایف مختلف (همان زبان ها و لهجه ها)، خونریزی ها، امراض و بلایای طبیعی و کلی چیزای دیگه حرف می زد. من نمی دونم چرا همش هم بدبختی بود.

معلم ΩΧΦβ  (یعنی علوم) می گفت: «این مزخرفات رو بندازین دور. الان دیگه همه به ςαρνιη یسم رو آوردن. در واقع یه دانشمندی به نام ςαρνιη  که خیلی هم حرفاش درسته گفته که کلمات از اول این جوری نبودن. اول خیلی خیلی ساده بودن. مثلاً بیشتر تک حرفی بودن. بعد کم کم تکامل پیدا کردن. کلمات با هم ترکیب می شدن و کلمات جدید بوجود میاوردن. مثلاً کلمه ی «س» با کلمه ی «بزیجات» ترکیب شد و حاصل شد همین «سبزیجات» پدرسوخته که الان یه ساعته معلوم نیست حواسش کجاست». بعد هم سبزیجات بدبخت رو از کلاس می انداخت بیرون. حقش بود. چونکه من ازش خوشم نمیومد. همیشه بوی تربچه می داد. خلاصه بعدش اضافه می کرد که: «بعضی از کلمات هم بخاطر شرایط بیرون یهو یه جاییشون جهش می کرد یا تغییر می کرد». بعد همیشه به اینجا که می رسید شامپانزه ی بدبخت رو بلند می کرد و مثال می زد. میگفت: «بهترین مثالی که خود استاد ςαρνιη  هم می زنن همین شامپانزه است. خوب شامپانزه جون بگو ببینم تو میدونی اجدادت چی بودن؟». شامپانزه هم با اون قد درازش (که تنها کلمه ی هشت حرفی کلاس بود) هاج و واج کلش رو می خاروند:

– «آقا فکر کنم شانپانزه بودن آقا. بعدها آقا «ن» جهش پیدا کرده شده «م» آقا. بعد هم آقا چون تلفظ نون قبل از پ سخته آقا نسل شانپانزه منقرض شده و شامپانزه که با محیط سازگارتر بود آقا نسلش باقی موند، درسته آقا؟»

– «گم شو برو بیرون کره خر بیسواد!»

و بعد خودش توضیح می داد که کلمه ی شامپانزه قبلاً شامچهارده بوده و طی فرایند تکامل با یک درجه ارتقاء شده بود شامپانزه.

خلاصه این وسط هم من بدبخت حسابی کوزبیج شده بودم که کدوم یکی از معلم هامون درست میگه.

(راستی تا یادم نرفته معلم ΞιζθôρΥ مون می گفت کلمه ی کوزبیج قبلاً گوزپیچ بوده، ولی بعد از زلزله ی تاریخی گچ پژ این کلمه اینجوری شده). 

3- خوش تیپ

فوریه 7, 2009

برای اینکه بیشتر با من آشنا بشین دو تا عکس دادم عمو نسیان که بذاره اینجا. اولی یه عکس تکی از خودمه:

thezop

 

 

 

 

 

 

 

این هم یه عکس از خودم و φæφæام (یعنی پدرم) که رفته بودیم νšΡæÐ (یعنی پیک نیک)

thezopandpa

چهچه

فوریه 6, 2009

بچه که بودم همش با داداش بزرگم (که هشت سال از من بزرگتره) و دوستانش (که هر کدوم حدود هشت سال از اون بزرگتر بودن) می پریدم. یکی از وجوه مشترک همه شون (همه مون!) این بود که به موسیقی سنتی ایرانی علاقه ی زیادی داشتند، ولی طرز برخوردشون با این قضیه جالب بود. خاطرات زیادی دارم که مربوط به همین قضیه می شن. مثلاً این حضرات مثل اکثر قدیمی های ما چهچه براشون خیلی مهم بود و آمار دقیق رکوردهای همه ی خواننده ها دستشون بود. مثلاً همه می دونستن رکورد شجریان که مربوط به فلان چهچه در فلان بیت فلان کاسته 11 ثانیه است. البته بعضی از اونایی که ذوب ولایــــت شجریان بودند مثلاً می گفتن: «نه، خداوکیلی قشنگ تا 11.2 ثانیه هم میاد». بعد می نشستن ده بار هی جلو و عقب می کردن و هی جر می زدن:

– بابا چطور نمی فهمی؟ نیگا نیگا، آاااااااا آه شد 11.2 دقیق دقیق

– مرد حسابی این تا 11 هم به زور اومد، اصلاً نیومد، 10.9…

– …

ایرج 14 ثانیه هم داشت. ولی رکورد جهانیش دست گلپا بود. لامصب 16 ثانیه شیرین چهچه می زد. راحت وسطش یه چرتی هم می زدی و پا می شدی، اون هنوز داشت می کشیدش.

یه یاروی خالی بندی هم بود که بعضی وقتا میومد مثلاً می گفت: «آقا جدیداً یه نوار از داریوش رفیعی گیرم اومده، باور نمی کنین، 21 ثانیه چهچه می زنه.»

همه با هم: «نـــــــــــــــه!!!»

– آره پس چی

خوب چون اون وقت ها اینترنتی وجود نداشت که بشه صحت و سقم این جور حرفا رو بررسی کرد، این حرفا بُرد خودش رو داشت. اگرچه همه می دونستن یارو خالی بنده، و اگر چه یه روز میومد میگفت 21 ثانیه و یه روز دیگه می گفت 33 ثانیه و یه روز 27 ثانیه و … و اگرچه اصلاً یه روز می گفت تاج اصفهانی و یه روز می گفت قوامی و … ولی چون تنها منبع همون نوارهایی بود که بود، امکان صحت حرفاش صفر هم نبود. پس همه یه جایی رو برای باور کردن حرفاش باقی می گذاشتن. اصلاً خوشمون میومد، حتی اگه دروغ بود.

اونوقت ها با خودم فکر می کردم خوب اگه گلپا 16 ثانیه چهچه می زنه و شجریان 11 ثانیه، پس چرا اینا بیشترشون طرفدار شجریانند. خیلی ذهنم درگیر این قضیه ی غیر قابل هضم بود. سال ها بعد به این نتیجه رسیدم که حتماً این جماعت طول چهچه براشون ملاک اصلی نبوده، بلکه مثلاً کیفیت چهچه، مناسب بودن جاش، و یا حتی چیزهای دیگه به غیر از چهچه.

ولی الان فهمیدم قضیه اینم نبوده. در واقع ملاک اصلی همون طول چهچه بوده و نه چیز دیگه. مساله اینجاست که اینا همشون در خودآگاه و ناخودآگاه خودشون ایمان و آرزویی داشتن که شجریان می تونه 50 ثانیه هم چهچه بزنه، ولی خودش نمی خواد.

2- اتوبیوگرافیست

فوریه 5, 2009

عمو نسیان قول داده بود یادم بده  بنویسم (یعنی یادداشت های روزانه). ولی همش یا داره دخالت میکنه یا داره مثال بیخودی میزنه و توضیح زیادی میده. بعد هم همش میخواد یه اسمی رو من بذاره. بعضی وقتا بهم میگه زُپ، بعضی وقتا زوپ، بعضی وقتا هم پُز یا رُز یا روز. ولی خوب بهر حال ما اسم نداریم. میگه تو پسری (ما بهش میگیمΨ). میگه اگه دختر بودی اینجوری میشدی ζõρº. در مورد یه موضوع مهم دیگه هم یه چیزایی بهم گفته: ξλΣ  (یعنی «فعل»). ما از ξλΣ  ها اصلاً خوشمون نمیاد. اصلاً معلوم نیست چشونه. هر بار یه جور میشن. عمو نسی میگه وقتی صرف میشن شکلشون عوض میشه. من میگم اینا اصلاَ کلمه نیستن، آبروی هر چی کلمه اس رو بردن. φæφæ ام (یعنی پدرم) می گفت اینا خطرناکن. عمو نسی میگه نیستن.

1- سلام، من ζõρ هستم

فوریه 4, 2009

امروز بالاخره عمو نسیان به قولش عمل کرد. عمو نسیان یه چیزیه که خودش میگه آدم. میگه من آدم هستم و تو کلمه. اون چند وقت پیش منو پیدا کرد و فکر کنم از من خیلی خوشش اومده. مدام داره به من نگاه میکنه و یهو می زنه زیر خنده. می پرسم داری چیکار می کنی؟ می گه دارم به حرفات گوش میدم!!! حرفات بامزه است. میگم اول که من سه تا حرف بیشتر ندارم، تازه اونم خوندنیه، نه گوش کردنی. میگه نه دارم به حرفای خودت گوش میدم! حالا بماند اصلاً بامزه برای چیزای خوردنیه نه گوش کردنی و خوندنی.

فکر کنم حالش یه کم خوب نیست.

من اسم ندارم. ولی آدما دارن. مثلاً عمو نسیان اسمش  اینه: «عمو نسیان»، خودش با اسمش از هم جدا هستن. من ζõρ ام. این اسمم نیست، این خودمم. یعنی الان شما دارین خودمو می بینین، نه اسمم رو. مثلاً الان خودمو باد می کنم: ζõρ یا الان زیر خودم خط می کشم: ζõρ . تازه کارای دیگه هم می تونم بکنم که عمو نسیان گفته زشته، نباید بکنم. مثلاً  ζõρΨ.

در ضمن اصرار داره که رو من اسم بذاره. می پرسم برا چی؟ میگه تا بتونم صدات کنم. می گم خوب صدام نکن، من که اینجا هستم. بدون اینکه دلیل قانع کننده ای بیاره بازم اصرار داره که برام اسم بذاره. نمی فهمه.

ولی خوب بالاخره به قولش عمل کرد.

ارتفاع مجهول است Geometriologist

فوریه 3, 2009

عرض کنم که طول درمان شما بستگی به حجم داروهاتون داره.

پیاده رو

فوریه 1, 2009

این روزها راهم رو زیاد گم می کنم. یهو به خودم میام می بینم میانه ی راهی هستم که نمی دونم رفتنش درسته یا نه. گاهی خسته از فکر کردن به درستی و نادرستی به راهم ادامه میدم و گاهی هراسون از فکر نکردن دارم برمی گردم. بعضی وقتا کتونی می پوشم با شلوار جین و پول اور و کاپشن و کلاه و گوش گیر و شال و ام پی تری پلیر و عینک و دستکش و می زنم بیرون. فقط نوک دماغم برای نفس کشیدن بیرونه. و ساعت ها راه رفتن. با صدای massive attack (معمولاً روزها) و یا Aziza (شب ها) مدام راهم رو گم می کنم و پیدا می کنم. تقریباً همه چی تغییر می کنه، ولی یه چیزایی قطعیه. مثلاً به این جا که می رسم ردخورد نداره، حتماً گم میشم.

پ.ن: نام فایل MA.rar – محتوی یک فایل ام پی تری

توصیه: استفاده از هدفون